آر.پی.جی.زن.سفره:
فردی که لقمه های بزرگ می گرفت و غـذا را نجویده می بلعید.
=============
آهنگران گردان: نیروی خوش صدا.
=============
شهلا و پروين
كسی كه قبل از ما مسئـول محور بود،كُدهای معـروف گردان ها و گروهان ها و ادوات را از
اسامی زنانه انتخاب كرده بود،برای رَد گم كردن،كه دشمن تصور نكند سپاه در خط است.
شبی آتش سنگين شده بود،مسئول محور از من خواست ادوات و توپخانه را گوش كنم.
معرف اداوت شهلا بود و معرف توپخانه پروين.
هر چه سعی كردم،آن طرف صدای ما را نگرفتند.
تداركات كه معرفش اصغر بود آمد روی خط و ما را گرفت.
مسئول محور بدون اين كه به مفهوم جمله توجه كند حسب عادت و عرف گفت:
«اصغر اصغر،اگر صدای ما را می شنوی دست شهلا و پروين را بگير بگذار در دست ما»
و بعد از گفتن اين جمله به خودش آمد و از فرط خنده ولو شد روی زمين كه اين چه حرفی بود زدم!
دستور داد كه همان لحظه معرف ها را عوض كنيم.
=============
جان جهان دوش كجا بوده ای
در مواقعی كه آب براي استحمام حكم سيمرغ و كيميا را داشت.
گاهی می شد كه ماه به ماه در خط پدافند رنگ تميزي و نظافت را نمی ديديم.
اين بو كه اگركسی دستی به سر و روی خودش می كشيد و كمی تر گل و ورگل میشد بچه ها به شوخی به او می گفتند:
«جان جهان دوش كجا بوده ای؟!»
=============
آدم کُش گردان:
امدادگر! کنایه از ناشی بودن نیروهای امدادرسان خصوصاً در شرایط عملیاتی و خطوط مقدم.
=============
بوی دهان
در جریان عملیات کربلای 5 تعداد زیادی از دوستان خوب،به شهادت رسیدند و برخی مجروح شدند.
عباسقلی شاهرودی جزء مجروحین بود.
وقتی امدادگر آمد زخم هایش را ببندد گفته بود:جلو نیا دهانت بـو میدهد،حالت تهوع پیدا میکنم.
بقیه مجروحین از حرف او خنده شان گرفته بود و باعث شد در آن فضای پر از درد،شوخی و خنده جایگزین شود.
=============
امام جماعت،آنقدر رکوع رکعت اوّل را طولانی میکرد،که دچار کمر درد می شدیم.
هم برای بچّه ها رسیدن به نماز جماعت مهم بود،هم برای امام جماعت که
آن قدر صبـر میکرد تا همه به آن برسند و بعـداً جـای گلایه و اعتـراض نماند.
منصور،سیزده سالش بود.همیشه،نیم ساعت قبل از اذان،آماده بود برای نماز.
یک روز که صف دست شویی خیلی شلوغ بود،نتوانست سر وقت به نماز برسد.
از دور،صدای یاالله... یاالله او را می شنیدم که نزدیک میشد؛و ما هم چنان در رکوع مانده بودیم.
دوان دوان آمد و دمپایی هایش را هر یک به گوشه ای پرتاب کرد و با سر و صورت خیس،دست هایش
را برای گفتن تکبیـر بالا بـرد،امّا همین که خـواست «الله اکبـر» را بگوید،امام جمـاعت قد راست کـرد.
آره جون خودتون،عمراً اگه با این نمازتون برید بهشت ! به همین خیال باشید.
منصور سرجایش میخ کوب شد. وقتی همه در سجدهی دوم بودند، صدایش را می شنیدند که با خشم، خطاب به امام جماعت می گفت:
عجب آدمیه...حالا اگر یه ثانیه صبر می کردی تا منم برسم،زمین به آسمون می رسید، یا آسمون به زمین...؟
آره جون خودتون، عمراً اگه با این نمازتون برید بهشت! به همین خیال باشید.
آن روز،بچّه ها همهی حواس شان به منصور بود و به زور جلوی خنده شان را گرفته بودند.
همین که سلام نماز را دادند،خندهی جماعت به هوا رفت.
=============
محمّد ادعا میکرد صاحب فتواست.
اتفاقـاً رساله ای هم برای خودش داشت،که اسمش را گذاشته بود «رسالة الوسواسین» مشخص است
دیگر،محمّد مرجع تقلید وسواسی ها بود؛ همان هایی که از شدّت وسواس یک ساعت تمام زیـر آب سرد
این پا و آن پا میکردند و آخرش هم به یقین نمی رسیدند که غسل شان درست بود،یا نه.همان ها که اگـر
به پاکی صابون شک میکردند،آن را با « تاید» می شستند.
یکی از احکام رساله اش این بـود که « در صورت نجس شدن لباس و نـداشتن لباس دیگـر،پـوشیدن آن به
صـورت پشت و رو،جـایـز است.»
گرچه با این شوخی ها و فتواهای عجیب نتوانست وسواسی ها را از دنیـای شک خارج کند،امّا حکم های
عجیب و غریبش همه را میخنداند؛ و خنداندن از پر اَجرترین کارهایی بود که در اسارت انجام می شد.
=============
بدبخت ها اینقدر نماز شب نخوانید
جدی جدی مانع نماز شب و شب زنده داری بچه ها می شد.
تا جایی که می توانست سعی می کرد نگذارد کسی نماز شب بخواند.
گاهی آفتـابه آبهایی که آنها از سر شب پر میکردند و پشت سنگر مخفی میکردند خالی میکـرد؛اگر قبل از
اذان صبح بیـدار می شد پتـو را از روی بچه ها که در حال نماز بودند
می کشید.اگر به نگهبان سپرده بودند که صدایشان کند و می خواست به قولش وفا کند،نمی گذاشت و
خلاصه هر کاری از دستش می آمد کوتاهی نمی کرد.با این وصف
یک وقت بلند می شد می دید ای دل غافل! حسینیه پر است از نماز شب خونها.
آن وقت بود که خیلی محکم می ایستاد و داد و بیداد میکرد:ای بدبخت ها! چقدر بگویم نماز شب نخوانید.
اسلام والله به شما احتیاج دارد.
فردا اگر شهید بشوید کی میخواهد اسلحه هایتان را از روی زمین بردارد؟
چرا بیخودی خودتان را به کشتن می دهید؟
بچه ها هم بی اختیار لبخندی بر لبانشان می نشست و صفای محفل می شد.
بچه بیـا پایین
دژبانی جلوی تویوتا را گرفت وداخلش رو نگاه کرد.
نگاهی به راننده تویوتا کرد یه نگاه هم به شیخ اکبر که کنار راننده نشسته بود و گفت:
این بچه رو کجا می بری.
تا راننده خواست چیزی بگه شیخ اکبر رو کشید بیرون و گفت بچه بردن ممنوع.
راننده گفت بابا این فرمانده است.
بله چی گفتی؟ و بعد گفت کارتت؟ شیخ اکبر کارتشو نشان داد.
گفت:جرمت بیشتر شد.
برای بچه کارت جعلی درست کردید؟
چند قنداق تفنگ زد به شونه های شیخ اکبر و هلش داد داخل کیوسک.
راننده و نگهبان با هم بگو مگو میکردند.که فرمانده نگهبان رسید و پرسید:چی شده؟
ماجرا را که براش گفتند رفت و در کیوسک رو باز کرد.
شیخ اکبر روکه دید داد زد: این که شیخ اکبر خودمونه.فرمانده گردان بلدوزریها.بعد مثل فیل و فنجون رفتند
تو بغل هم.نگهبان هاج و واج نگاهشون میکرد و چیزی نمونده بود که دو تا شاخ رو سرش سبز بشه.
:: موضوعات مرتبط:
خاطرات شهدا ,
,
:: برچسبها:
بچه ,
شهلا و پروین ,
نماز شب ,
فتوا ,
آدم کُش گردان ,
پارچ آب ,
,
:: بازدید از این مطلب : 934
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0